متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

متين معتمدي

مهموني روز هفت عسل جون

پسر گلم روز شنبه دايي سعيد و زندايي سحر يه مهموني واسه به دنيا اومدن عسل جون گرفته بودن. بابا محمد مرخصي گرفته بود و به اتفاق خاله مريم رفته بوديم مهموني اونجا خاله ميترا هم اومد. تا آخر شب نشستيم . در كل مهموني خوبي بود. دايي سعيد خيلي زحمت كشيده بود و همه تلاششو مي كرد تا چيزي كم و كسر نباشه. اي خدا من چقدراين برادرو دوست دارم.خدايا خودشو وزن و بچشو حفظ كن. مامان قربونت بره؛‌ تو هم به دنيا بياي يه مهموني واست مي گيرم ماماني. هر روز تقويممو باز مي كنم و روزها و هفته ها رو مي شمرم تا ببينم تو كي به دنيا بيايي. الان توي شكم ماماني 25 هفته هستي. اين هفته هفته آروم و بي دغدغه اي بود. امشب بابا و مامان از رفسنجون بر مي ...
9 مهر 1393

نامه اي به بابا و مامان مهربونم

نامه اي به پدر مهربانم چشمهایم را که به دنیا گشودم،اولین مردى که دیدم تو بودى. مهربانى و محبت را به من آموختى ..  دستهاى پراز مهرت را میبوسم زیرا دستانم را که دراز کردم،تو بودى که دستهایم را گرفتى ومرااز زمین بلد کردى وراه رفتن را به من آموختى .. اشکهاى روى گونه ام را با عشق پاک کردى وصبورى و آرامش را به من آموختى.. تو زندگى را به من آموختى ... تو به من اعتماد به نفس و آرامش دادي و هميشه مديون تو هستم.  خداوندمتعال را به خاطر تمام نعمتهایش شکر میکنم و هر لحظه سلامتى ،شادى و هر آنچه خوبى هست را برایت از خالق زیباییها خواستارم و بعد از خالق بى همتایم .. تنها به تو تکیه میکنم که حضورت به من اعتبار،امنیت و آرامش م...
9 مهر 1393
1